واندا و فیلیپ در خانه زندگی نمیکردند. در سریال گرگومیش زندگی میکردند. از وقتی ماروینکوچولو دنیا آمده بود، دیگر آن آدمهای سابق نبودند. خانهشان از آشیانهی مرتب و صمیمیِ دو انسان عاشق، تبدیل شده بود به نمایی از یک مرکز تادیب و بازپروری. درها دستگیره نداشتند، گنجهها و بوفهها با سیم و طناب، قفل شده بودند، همهی پریزها با نوارچسب پوشانده شده بودند و زیرِ سقفی که آویزهای رنگارنگ بچه، عین استالاکتیت از اینجا و آنجایش آویزان بود، آدم باید سینهخیز میرفت.
امکان نداشت کسی جایی راه برود یا بنشیند و چیزی زیر پا یا هیکلش، جیرجیر یا وقوق یا قیژقیژ یا جقجق نکند.
اتاق نشیمن بهکلی تخلیه شده بود تا جا برای یک شهربازی عظیم باز شود: اسبهای جنبانِ چوبی، ماشینهای پلاستیکی و عروسکها و اسباببازیهای غولآسای بادی. از وقتی مارتینکوچولو اولین قدمش را برداشته بود، زوج بیچاره هیچ چیز شیشهای ندیده بودند.
توالتِ بچه وقتی رویش مینشستی آهنگ ساراکوچولو پخش میکرد و اگر کسی آنقدر احمق بود که بخواهد از محتویات سطل بزرگ گوشهی دستشویی سردر بیاورد و درش را برمیداشت، حواس پنجگانهاش را به مدت چهلوپنج دقیقه از دست میداد. سرزمینِ پوشک و پودر بچه، بوی خاص خودش را داشت.
اما ما نگران خود واندا و فیلیپ بودیم. آنها دیگر نمیتوانستند جملههایشان را تمام کنند. واندا میگفت: «عزیزم، چیز رو گذاشتی روی...؟» و فیلیپ جواب میداد: «داره جوش میآد.» فیلیپ میگفت: «هرچی میگردم...» و واندا جواب میداد: «روی طبقهی بالای کمدِ توی هاله.»
واندا با سرپاییهای اتاق خواب، لخلخکنان اینور و آنور میرفت و خدا میدانست آخرینبار کِی به خودش رسیده بود. دیگر هیچجا نمیرفتند. انگار به همین راضی بودند که توی خانه بمانند و مارتینکوچولو را تماشا کنند که وسط هال به پشت خوابیده و هوا را لگد میزند یا وقتی چیزی را ازش دریغ میکنند، جیغهای مهیب میکشد.
اگر مارتین در نوشیدنی مهمانها شنا میکرد، آنها فقط لبخند میزدند و یک شب که کیف مرا وسط هال چپه کرده بود و داشت روی محتویاتش غلت میزد و تف میریخت، واندا داد زد: «وای فیلیپ، بدو دوربین رو بیار.»
ادامه این مطلب را میتوانید در شماره چهلونهم، آبان ۹۳ ببینید.
منبع: همشهري داستان
نظر شما